درختهای کهنه سرسبز، حیاط آسایشگاه را احاطه کردهاند. در اتاقها چارطاق باز است و نور صبحگاهی روی ملحفههای سفید پهن شده است. جانبازها هر کدام مشغول کاری هستند. یکی به گلدانهای کوچکش آب میدهد، دیگری روی نیمکتی نشسته و نقاشی میکشد. جانبازان اعصاب و روان، آرامتر از چیزی هستند که تصورش را میکردم.
ناآرامی و بیقراری، جایی در ذهن و روحشان لانه کرده است. آنقدر پنهان و عمیق به عمق جانشان نفوذ کرده است که متوجهش نمیشوی. آدمهایی که شبانهروز با جانبازها سروکار دارند، این اضطراب و تشویش را خوب میفهمند.
آنها که سالها همنفس و همراه جانبازان بودهاند، با اشاره سر، با یک حرکت دست و یک نگاه به چشمها حرفهایشان را ترجمه میکنند و میفهمند. بهیاران و پرستاران جانبازان اعصاب و روان مرکز روانپزشکی امام خمینی(ره) محله کارمندان دوم، حالا عضوی از خانواده جانبازان هستند.
ساختمان بزرگ آجرنمای این مرکز بین درختان توت محاصره شده است. حیاط سرسبز و وسیع مرکز هم کم از فضای بیرون ندارد. جانبازان با روپوشهای آبی روی نیمکتها نشستهاند، سیگار میکشند و با هم گفتوگو میکنند. یکی از پرستارها را میبینم که کنار جانبازها نشسته و غرق گفتوگو شده است. روپوش سفیدرنگش تنها چیزی است که باعث میشود تفاوتش را با دیگران تشخیص بدهم.
احسان برنده از سال۹۰ همزمان با منتقلشدن مرکز از ویلاشهر به این مکان، اینجا مشغول به کار میشود. مدرک دانشگاهیاش تصویرسازی کامپیوتر است اما ارتباطی با خلقوخو و مسیری ندارد که بعدها طی میکند.
دانشآموخته که میشود پی علاقهاش را میگیرد. مدتها بهعنوان کمکبهیار در بیمارستان سوانح و امداد و نجات سبزوار آموزش میبیند؛ اما اولین تجربه کاریاش بهعنوان یک بهیار واقعی در همین مرکز رقم میخورد. ارتباط دوستانه او با جانبازان از همان روز اول ورودش شکل میگیرد: «روز اول که به اینجا آمدم پر از استرس بودم.
تجربه کار با بیمار اعصاب و روان را نداشتم و اصلا نمیدانستم باید چهکار کنم. همان اول که وارد حیاط شدم، یک آقا با روپوش آبی نزدیک شد و به من سلام کرد و خوشامد گفت. آنقدر عادی، مرتب و اتوکشیده بود که فکر کردم دارم با رئیس مرکز حرف میزنم. بعدتر فهمیدم او محمدرضا عربی، جانباز ۷۰درصد اعصاب و روان است. او به یکی از بهترین دوستانم تبدیل شد و چند سال پیش هم به شهادت رسید.»
به همراه احسان برنده وارد سالن اصلی میشویم و گشتی در اتاقها میزنیم. به هر اتاقی که پا میگذاریم چهرههای خندانی را میبینم که برمیگردند و صمیمانه خستهنباشید میگویند. در یکی از اتاقها سلام و احوالپرسیاش با یکی از جانبازان طولانیتر میشود. انگار ارتباط عمیقتری با او دارد. حسن کوهکن، جانباز ۳۵درصد اعصاب و روان، زندگیاش پر از جزئیات ریز و درشت است که میتوان چند کتاب دربارهاش نوشت. احسان برنده که انگار همه این جزئیات را حفظ است، اشاره میکند به گلدانهایی که کنار تختش لب پنجره چیده است.
تازه توجهم به نوشتههای روی سنگها و گلدانها جلب میشود. من کوه استوارم، ماشاءالله، عشق من و... روی کمد، کاغذ و هر چیزی که دم دستش بوده تمیز و مرتب چیزهایی را برای خودش نوشته است. با او که حرف میزنم میفهمم همه اینها دستاویزی هستند برای سقوطنکردن، برای زندهماندن و برنگشتن به دورهای از زندگیاش که دوست ندارد. حسن برای مدتها درگیر اعتیاد بوده است.
خدا توی زندگیام معجزه کرد و من دودستی معجزه را نگه داشتم
حالا دقیقا پنج سال و نه ماه و هفت روز است که پاک شده است. سه سال اسارتش در جنگ تحمیلی و رنجهایی که تجربه کرده است، باعث همه این فشارها شده اما حالا تصمیم گرفته است که بهجای پناهبردن به الکل به خودش پناه ببرد، به گلدانهای کوچکش، به جملات کوتاهی که روی در و دیوار نوشته و کتابهایی که هر روز میخواند: «خدا توی زندگیام معجزه کرد و من دودستی معجزه را نگه داشتم.»
[۱۴۱۵]
یکی کمحرف و گوشهگیر است، یکی پرانرژی و خوشمشرب. هر کسی اینجا خلقوخوی خاص خودش را دارد و برای ارتباطگیری باید قلق هر کسی را بلد باشی. با همه نمیشود یکجور رفتار کرد. یکی را میبینی که آنچنان فرقی با آدمهای نرمال جامعه ندارد و همان روز اول ارتباط میگیرد. یکی هم هست که بهاصطلاح بیمار کرونیک محسوب میشود. روی تخت افتاده و هیچ توانی برای ارتباطگیری ندارد. اینها را احسان برنده برایم توضیح میدهد.
او از علیاکبر فتحآبادی، بیمار قدیمی مرکز، میگوید که حالا شهید شده است: «60درصد جانبازی داشت و از سال۸۵ اینجا بود. حالش که رو به وخامت رفت شوک مغزی به او دادند. آن شوک هم معکوس عمل کرد و بعد از آن شبیه یک نوزاد شده بود. نمیتوانست حرفی بزند.
با اشاره سر، قرمزشدن چشمهایش و تکاندادن انگشتهایش با او ارتباط میگرفتیم و حرفش را متوجه میشدیم. احسان برنده همه اینها را مهارتهایی اساسی میداند که هر روانپرستاری باید بلد باشد، البته تأکید میکند که باز هم با بهکارگیری همه این مهارتها، لحظات سختی هست که کاری از دستشان ساخته نیست.
وقتهایی که جانبازها دچار حمله عصبی میشوند، ممکن است کتک هم بخورند؛ ولی باید صبور باشند و تمام تلاششان را برای آرامشدن جانباز به کار بگیرند. میگوید: بعد از سیسال کارکردن با بیماران اعصاب و روان، تغییراتی را در خودم احساس میکنم. دورههایی هست که غم و افسردگی را تجربه میکنم، زمانهایی هم استرس بهسراغم میآید.
با این همه سعی میکنم با کمکگرفتن از مشاور مرکز، این احساسات و هیجانها را به حداقل برسانم. او اما با همه اینها کارش را دوست دارد. پس از سالها این افراد را اعضای خانوادهاش میداند. افرادی که هرچند ناخواسته به او آسیب بزنند، اما دوستش دارند.
وقتی میرسم که سخت مشغول کار است. در اتاق دارو و درمان، روبهروی کاپهای دارویی ایستاده است. اسم جانبازها را یکییکی از روی فهرست میخواند و بادقت داروها را در کاپهای مخصوص خودشان میگذارد. اسم هر جانباز روی کاپها نوشته شده است؛ پیش از ظهر قبل از صرف ناهار به این اتاق میآیند، دارویشان را دریافت میکنند و بعد به سالن غذاخوری میروند.مجید حجتی شرق یکی از سرپرستاران این مجموعه است که این مسئولیت را برعهده دارد.
یکسال پیش کارش را اینجا شروع میکند، اما پیش از این سالها، سابقه پرستاری در بخش اعصاب و روان بیمارستان امام سجاد(ع) تهران را داشته است. او هم مثل دیگر پرستاران از لذت خدمت به جانبازان میگوید و اینکه با همه فرازونشیبها دلش میخواهد اینجا بماند.
از چالشهای کاریاش که میپرسم خاطرهای به ذهنش میرسد: «شب سال تحویل امسال بود که اینجا شیفت داشتم. پسرم تازه داماد شده و قرار بود خانواده همسرش شب سال تحویل به خانه ما بیایند.
با بچهها هماهنگ کرده بودم که نیمساعت زودتر حرکت کنم تا لحظه آغاز سال نو کنار خانواده باشم، اما مشکلی پیش آمد. یکی از جانبازان دچار حمله شد و بخش بههم ریخت تا آمدیم غائله را ختم کنیم، یکی دو ساعتی طول کشید و من هم نتوانستم به مهمانی خانوادگی برسم.»
عبدالله علینژاد، متولد سال۱۳۴۳، پرسابقهترین پرستار این مرکز است. داستان زندگی او بیشباهت به داستان جانبازان این مرکز نیست. شانزده سال بیشتر نداشته است که رزمنده جبهه میشود و در عملیاتهای مختلف مثل خیبر، بدر و... شرکت میکند. چند درصد هم جانبازی اعصاب و روان دارد، اما هیچوقت پیاش را نگرفته و کارت جانبازی هم ندارد.
پس از پایان جنگ رشته پرستاری را ادامه میدهد. بعد از آن سالها به عنوان کارآموز در بیمارستان ابنسینا مشغول میشود. ۱۰سال پیش هم کارش را در این مرکز شروع میکند. سالهای کار در این مرکز را بهترین سالهای زندگیاش میداند، چون با افرادی سر و کار دارد که پیشینه مشترک دارند: «ارتباط من با جانبازها فقط ارتباط بیمار و پرستار نیست. ما شبیه دوستهای قدیمی هستیم که خاطرات مشترک با یکدیگر داریم. هر وقت بیکار میشویم از سالهای جنگ و جبهه حرف میزنیم.»
ما شبیه دوستهای قدیمی هستیم که خاطرات مشترک با یکدیگر داریم
این نزدیکی و ارتباط دوستانه باعث شده است که او بیشترین صداقت را در کارش داشته باشد. او با بیمارها درباره وضعیتشان صادقانه صحبت میکند و عوارض داروها را هر چقدر هم که سنگین و سخت باشد به آنها میگوید.
محمد صفایی مسئول بخش فرهنگی آسایشگاه. روحانی جوان مجموعه که یکسال و نیم بیشتر از فعالیتش نمیگذرد. او در مراقبت و همراهی از جانبازان، کم از پرستاران مجموعه ندارد. این اولین تجربه محمد از کار با جانبازان اعصاب و روان است.
او طی همین مدت کوتاه هر کاری کرده تا جانبازان را از تنهایی خودشان بیرون بکشد و حال و هوایشان را عوض کند. «قبلتر سالی یکبار جانبازان را به اردوی خارج از شهر میبردند؛ اما از اردیبهشت تا آبان امسال هر هفته این عزیزان را همراه خانوادههایشان به اردو بردهایم. استخر، پارک و... هم از دیگر مکانهای تفریحیای بودند که دستهجمعی آنها را بردهایم.»
مهدی مجیر سالهای دور این مجموعه را به یاد دارد. وقتیکه کارش را اینجا شروع میکند، در مرکز ویلاشهر طرقبه فقط بیست تخت داشتند و مثل حالا مجهز نبودند. او از پیشرفت پله پله مرکز میگوید و افزایش ظرفیت پذیرش بیماران و تجهیزاتی که یکییکی اضافه شدند. متولد سال۶۰ است. ۱۶سال پیش که در آرزوی پزشکی بوده است، در رشته بهیاری پذیرفته میشود. این قبولی ناخواسته برای او توفیقی اجباری میشود و مسیر زندگیاش را با جانبازان اعصاب و روان گره میزند.
جانبازانی که هر روز با آنها سر و کار دارد. میگوید: شیفتهای ما دوازده و بیستوچهار ساعته است، اما نمیفهمیم که چطور شیفتمان تمام میشود. انگار در خانه خودمان هستیم و داریم با اعضای خانوادهمان زندگی میکنیم. او رابطه خوبی با جانبازان دارد و بهترین همبازیهایش در بازیهای گروهی هستند. علاوهبراین، سنگ صبور و گوش شنوای اعضای این مجموعه هم محسوب میشود. هر جانباز کزکرده و زانوی غم به بغل گرفتهای را که ببیند، نزدیکش میشود و با او گفتوگو میکند تا درددلش را بگوید و خالی شود.
هاشم ابراهیمی، مدیر مرکز اعصاب و روان مرکز روانپزشکی امام خمینی(ره)، از تاریخچه این مجموعه برایمان میگوید. مرکز روانپزشکی جانبازان امام خمینی(ره) سال۱۳۷۰ با بیست تخت در ویلاشهر راهاندازی میشود. اما اجاره آن ملک به پایان میرسد و به خیابان شهید رستمی منتقل میشود.
این مجموعه که وابسته به بنیاد شهید و امور ایثارگران خراسانرضوی است، حالا ۶۴تختخواب دارد و ۶۲جانباز در این مرکز ثبتنام کردهاند. اینجا علاوهبر خدمات پزشکی و درمانی، خدمات روانشناسی، روانپزشکی، فرهنگی و... هم ارائه میشود. یکی از بخشهای محبوب و مهم مجموعه هم بخش کاردرمانی است.
ابراهیمی توضیح میدهد: که بهزودی با رایزنیهایی که با دانشگاه علوم پزشکی مشهد دارند، این مجموعه به بیمارستان ارتقا پیدا میکند.